عسل عسل ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

نفس ما

کنجد جون

سلام دوستای عزیزم اولین چیزی که می خوام بگم این هست           نی نی من تو راهه از امروز تصمیم دارم براش همه اتفاقات رو بنویسم تا وقتی به امید خدا به دنیا اومد بدونه چه روزهایی را باهم گذروندیم کنجد مامان این اسم رو بابایی روت گذاشته چند روزی بود که حالم اصلا" خوب نبود مدام سرگیجه و دل درد داشتم و کمرم شدید درد میکرد ولی کلا بی خیال شدم آخه بابایی نبود و رفته بود مشهد و منم رفته رفته بودم خونه ی مامانی یکشنبه صبح رفتم سر کار اصلا" حالم خوب نیود و خاله پری هم نیومده بود یک دفعه یادم اومد که چند روزی هست عقب افتادم تصمیم گرفتم برم داروخانه و بی بی چک بخرم ولی سرم خیلی شلوغ بود...
26 دی 1391

عشق خاله دندون دار شد !

الهی من قربونت برم عسلم اگه بدونید چه قدر ذوق کردم وقتی خواهری زنگ زد و گفت امیررضا دندون در آورده تقریبا " ذوق مرگ شدم و سریع به همه خبر دادم مامانم جیغ کشید و کلی قربون صدقه اش رفت برای همین قرار گذاشتیم تا داییم تهران هست یک جشن دندونی برای پسملمون بگیریم برای همین زودی زنگ زدیم به همه و برای پنجشنبه شب همه رو دعوت کردیم بماند که بیچاره شدیم ولی عیبی نداره یک دفعه که بیشتر نیست خواهری تقریبا جو گیر شده بود و کلی غذا درست کرد من بیچاره هم که کذت هستم دیگه مسئول خریدن کیک مرتب و تمیز کردن آشپزخانه و اتاق خواب ها و درست کردن سالا الویه و سالاد ماکارونی و سالاد فصل به همراه تزئیناتش که باید به شکل دندون می بود فکر کنید چه اشکی ازم در آومد و...
1 مهر 1391

شماره 11

دیشب دایی کوچیکم با خانواده اش از اصفهان اومدن ،‌قبل از رسیدن زنگ زدن و گفتن داریم می آییم دیدن نوه ها وقتی به خواهر شوهری گفتم این شکلی شد  و گفت بعد از ٦ ماه الان که که من رفتم سرکار آخه من چقدر بیچاره هستم بعد از ظهر رسیدن و رفتن خونه ی مامان این ها من وهم رفتم کمک مامانم شوهری هم که عاشق داییه کوچیکه است با کله تشریف آوردن . شب خوبی بود دور هم کلی خندیدیم  و خوش گذشت داداش بزرگم توی کارش به یک مشکل خیلی بزرگ برخورده براش دعا کنید ممنون خدایا میدونم خیلی بزرگی و کار دادشیم خیلی کوچیک ولی به بزرگی خودت یک باره دیگه عظمت خودت رو بهش نشون بده آمین ...
29 شهريور 1391

شماره 10

دیروز هم طبق معمول ما خونه مامان این ها بودیم و خواهری هم چند روزی هست که اومده اون جا ! الهی بمیرم برای جوجه اش سرما خورده . بچم اینقدر بی حال بود که نگو ادم دلش کباب میشه وقتی میبینه یک جوجه کوچولو بیماره و تب داره چشم هاش یک خط شده بود و آب ریزش بینی داشت بدترین قسمتش هم این بود که باید دارو می خورد و طبق معمول خاله باید این کار رو انجام می داد چون هیچ کس توانایی اش رو نداشت ( به قول داداشم قصی القلب ) هستم اینم یک عکس از جوجه بعد از این که دارو خورده و خوابیده   ...
25 شهريور 1391

شماره 9

سلام دوستای عزیز فکر کنم یک خبرهایی باشه نمی دونم شایدم نه ! ولی خدا کنه اگه باشه یا نباشه خیر باشه فقط همین ، برام دعا کنید ممنون ...
23 شهريور 1391

شماره 2

سلام جوجه امروز می خوام اولین مطلب رو از گذشته های نه چندان دور این جا بنویسم. من و شوهری ٢٥/٤/٨٨ با هم عقد کردیم و در تاریخ ٢/٤/٨٩ عروسیمون رو برگزار کردیم ما دو تا عاشقانه وارد زندگی هم شدیم با اینکه فامیل بودیم ( دختر خاله ، پسرخاله ) ولی اینقدر نه همیم دیگه رو دیده بودیم و نه شناختی از هم داشتیم ولی بماند که چه جوری ما دو تا عاشق شدیم و بهم رسیدیم . من یعنی قناری یک خواهر و ٢ تا برادر دارم خواهرم مهر ٨٩ ازدواج کرده و یک جوجه ناز داره که تازه به دنیا اومده ( توی پست های بعدی حتما" براتون در موردش می نویسم )‌و هر دو برادرم مجرد هستن و اما شوهری هم یک خواهر داره و اون هم با یک جوجه که تازه به دنیا اومده و یک ب...
19 شهريور 1391

شماره 8

نمی دونید چه حالی از آدم گرفته میشه وقتی یک متن طولانی و بسیار زیبا رو تایپ میکنه ولی قبل از اینکه Save کنه برق ها بره اونم در نقطه ای از شهر که سالی یک دفعه هم شاید برق هاش نره ! و همه چی بپره بره پی  کارش من در ابتدا بعد از این سانحه این شکلی شدم         ولی نا امید نشدم و دوباره دست به کار شدم و در نهایت خوش خیالی شروع کردم به نوشتم ولی دوباره همون بلا سرم اومد و این شکلی شدم   ولی بی خیال من دوباره مبارزه کردم . من وخوشتیپ در پی تصمیم که هفته قبل گرفته بودیم و حالی که ازمون گرفته بودن آخر هفته رو مرخصی گرفتیم و رفتیم شمال جاتون خالی خیلی حال داد ( لغتی بهتر از این به ذه...
19 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ما می باشد