خاطرات به دنيا اومدن

سلام دوستاي عزيزم

بلاخره يك فرصت پيش اومد تا من بتونم بنويسم آخه اين عسل خانم خيلي كار دارن و من همش مشغولم الان هم توي بغل دايي مسعود خوابيده  و من هم اومدم اين جا .

چهارشنبه 92/6/6 رفتم دكتر اصلا فكر نميكردم اخرين ويزيتم باشه چون تازه هفته 37 تموم شده بود وقتي خانم دكتر بهم گفت نهايتا تا هفته آينده فرصت داري براي زايمان تقريبا هنگ كردم بهم گفت شنبه يا يكشنبه بايد بري بيمارستان البته اگه تا اون موقع به دنيا نياد !

يك كم فكر كردم و گفتم شنبه برام نوبت بزاريد از قبل با شوهري تصميم داشتم سزارين بشم براي همين مشكلي نبود اومدم خونه به همه خبر دادم شنبه ميرم بيمارستان به هركي ميگفتم شوكه ميشد ولي شوهري تا شنيد چه بهتري دخترمون زود تر داره مياد پيشمون.

شنبه صبح با شوهري آماده شديم و اول رفتيم دنبال مادرم و بعد رفتيم بيمارستان قبل از ما خواهرم و شوهرش رسيده بودن كارهاي پذيرشم كه انجام شد صدام كردن تا اماده بشم وقتي رفتم بالا و از شوهري خداحافظي كردم يك كم استرس گرفتم نزديك ساعت 12 اومدن و مارو بردن اتاق عمل قبلش شوهري و خانواده ام اومدن تا باهاشون خداحافظي كنن شوهري كه بوسم كرد ديگه گريه ام دراومد

ولي بلاخره در ساعت 12:30 عسل خانم به دنيا اومد و يه دنيا شادي رو هم با خودش آورد شوهري وقتي دخترمون رو اولين بار ديده بود فقط گريه كرده بودخودم وقتي براي اولين بار دختري رو ديدم فقط ميگفتم دخترم ، دخترم و بعدش ناله ميكردم وقتي براي اولين بار شير خورد ديگه باور كردم كه مادر شدم .

خيلي ها اومدن ديدنمون با با و مامان خودم ، خواهرم و شوهرش و عمه و شوهر عمه دختري و عمو و زن عموي دختري از همشون ممنون

فرداش صبح زود بابايي اومد بيمارستان تا مارو ببره خونه و اين طور شد كه عسل خانم به اين دنيا اومدن اين روزها دختري خيلي گرفتاري داره اولش يك كم زردي داشت كه به خير گذشت بعد از چند روز فهميديم دل درد داره به اصطلاح كوليك كه خيلي عزيتش ميكنه ولي همه اين مشكلاتش ميگذره و ما خدا رو شكر ميكنم بابت اين نعمت بزرگش كه مارو لايق دونسته و بهمون عطا كرده

قول ميدم از سيسموني و اتاق عسل خانم عكس بزارم در حال حاضر چند تا عكس از خودش ميزارم .

عسل يك روزه

 عسل 6 روزه