عسل عسل ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس ما

شماره 9

سلام دوستای عزیز فکر کنم یک خبرهایی باشه نمی دونم شایدم نه ! ولی خدا کنه اگه باشه یا نباشه خیر باشه فقط همین ، برام دعا کنید ممنون ...
23 شهريور 1391

شماره 2

سلام جوجه امروز می خوام اولین مطلب رو از گذشته های نه چندان دور این جا بنویسم. من و شوهری ٢٥/٤/٨٨ با هم عقد کردیم و در تاریخ ٢/٤/٨٩ عروسیمون رو برگزار کردیم ما دو تا عاشقانه وارد زندگی هم شدیم با اینکه فامیل بودیم ( دختر خاله ، پسرخاله ) ولی اینقدر نه همیم دیگه رو دیده بودیم و نه شناختی از هم داشتیم ولی بماند که چه جوری ما دو تا عاشق شدیم و بهم رسیدیم . من یعنی قناری یک خواهر و ٢ تا برادر دارم خواهرم مهر ٨٩ ازدواج کرده و یک جوجه ناز داره که تازه به دنیا اومده ( توی پست های بعدی حتما" براتون در موردش می نویسم )‌و هر دو برادرم مجرد هستن و اما شوهری هم یک خواهر داره و اون هم با یک جوجه که تازه به دنیا اومده و یک ب...
19 شهريور 1391

شماره 8

نمی دونید چه حالی از آدم گرفته میشه وقتی یک متن طولانی و بسیار زیبا رو تایپ میکنه ولی قبل از اینکه Save کنه برق ها بره اونم در نقطه ای از شهر که سالی یک دفعه هم شاید برق هاش نره ! و همه چی بپره بره پی  کارش من در ابتدا بعد از این سانحه این شکلی شدم         ولی نا امید نشدم و دوباره دست به کار شدم و در نهایت خوش خیالی شروع کردم به نوشتم ولی دوباره همون بلا سرم اومد و این شکلی شدم   ولی بی خیال من دوباره مبارزه کردم . من وخوشتیپ در پی تصمیم که هفته قبل گرفته بودیم و حالی که ازمون گرفته بودن آخر هفته رو مرخصی گرفتیم و رفتیم شمال جاتون خالی خیلی حال داد ( لغتی بهتر از این به ذه...
19 شهريور 1391

چه روزیه امروز !

وای امروز یک کم خبیث شدم  آخه بلاخره تعطیلی تهران تموم شد و همه برگشتن سرکار و زندگیشون ،‌ای بابا مسخره کردن به خدا به قول شوهری اگه خودت هم تعطیل میشدی از این حرف ها میزدی  و من در پاسخ میگم آخه من گناه دارم دیگه ولی به هر حال برادر  شوهری و خانواده از مسافرت برگشتن و امروز بعد از کلی تفریح رفتن سرکار و اما خواهر شوهر بعد از ٦ ماه مرخصی زایمان امروز رفتن سرکار نمی دونم حالش چه جوریه ولی قاعدتا" گرفته هست ولی دلم برای ستیا جوجه اش می سوزه آخه خانمی هم باید بره باهاشون سرکار ناگفته نماند که خواهری شوهری کارمند مهدکودک هستن و دخترشون هم از همین حالا فعالیتشون رو شروع کردن به این میگن یک خانواده اکتیو و فعال ! ...
12 شهريور 1391

در هم برهم

سلام من اومدم با یک عالمه حرف ! اولین این که توی این تعطیلات تهران من رو به عنوان یک کارمند نمونه تعطیل نکردن و من و شوهری وقتی فهمیدیم کلی غصه خوردیم ولی آخرش گفتیم به جهنم و تصمیم گرفتیم هفته آینده یم مرخصی درست و درمون بگیریم و خوشی رو بزنیم بر بدن . دوم اینکه برادر شوهری به اتفاق خانواده رفتن مشهد این اولین مسافرت 3 نفره اشون هست خدا کنه خیلی بهشون خوش بگذره هر چند با بچه کوچیک خیلی سخته . سوم اینکه خواهری با جوجه و خانواده شوهرش رفتن اصفهان عروسی  و من بازم کلی غصه خوردم نه برای عروسی نرفتن  آخه چند روزی جوجه رو نمی بینم البته من و شوهری بعد از عروسیمون خیلی محدودتوی  عروسی ها...
8 شهريور 1391

عشق خاله امیررضا

جوجه جونم امروز میخوام درباره یک پسمل خواستنی بنویسم اولین نفری که فهمید این شازده تو راهه من بودم خوهری جواب آزمایشش رو که گرفت اومد پیش من و بهم گفت داری خاله میشی خیلی خوشحال شدم و کلی بوسش کردم اما خودش یکم ناراحت بود میگفت آخه من با این کار کردنم چه جوری این دوران رو بگذرونم !من گفتم چیزی نیست تو هم مثل بقیه من کمکت میکنم آخه من وخواهری با هم یک جا کار میکنیم روزی که برای تعییت جنسیت رفتیم باورمون نمیشد پسر باشه چون خیلی تنبل بود و اصلا " تکون نمی خورد ولی پسر بود دیگه از نوع تبلش ناگفته نماند که بعد از تعیین جنسیت خرید سیسمونی هم سرعت بیشتری به خودش گرفت و تقریبا " تا آخر بهمن همه چیز از  جمله تخت و کمد خریداری ...
25 مرداد 1391

اولین ورود

سلام به همه این اولین مطلبی هست که دارم این جا می نویسم ،‌ خیلی خوشحالم و دوست دارم همیشه موضوعات خوب  و قشنگ بنویسم هدفم از نوشتن این هست که سال های دیگه وقتی جوجه من و شوهری از آسمون از پیش خدا اومد پیش ما یادمون باشه که چی بودیم و الان چی هستیم نگید خیلی سرمست هستم ها ولی دلم می خواد یک مخاطب ثابت داشته باشم که اسمش رو میذارم جوجه تا وقتی تصمیم گرفت به دنیا بیاد و بعدا این فضا رو دید خاطرات خودم  و خودش رو همه رو یک جا بهش تقدیم کنم اسم خودم هم این جا قناریه چون شوهری صدام میکنه قناری ، شوهری هم که معلومه دیگه شوهری ! تصیم دارم یه مدتی یکم از خاطرات گذشته هم براتون بذارم تا خودم یادم نره روزهای گ...
23 مرداد 1391

ستیا دختر خواهر شوهری

امروز می خوام درباره به دنیا اومدن ستیا خانم بنویسم اما قبلش از پدر و مادرش بگم که مادرش مربی مهدکودک هست و پدرشون هم کارمند یکی از ادارات دولتی هستن. دومین نوه خانواده در تاریخ ٢٠/١٢/٩٠ که همزمان با تولد پدرش هم بود در بیمارستان مادران در ساعت ٨:٤٥ صبح به دنیا اومد اون روز ماها هم خوشحال بودیم و هم نارحت و کلی هم گریه کردیم آخه مادر شوهری فوت شده و این یک زمان خاصی بود که نبودش به شدت غمگینمون کرد . ستیا خانم اون روز خیلی ملاقاتی داشتن و نزدیک عید همه رو خوشحال کردن اون شب قرار بود من همراه خواهر شوهری و دخمله بیمارستان بمونم شب خیلی سختی نبود اما پر از استرس مادر بیچاره که اینقدر مسکن بهش داده بودن خواب بود ولی دخمله نه یک کم...
23 مرداد 1391

ستاره ( دختر برادر شوهری و جاری جون )

جوجه جون امروز می خوام درباره ستاره دختر برادر شوهری یا همون دختر عمو و در ضمن دختر پسر خاله بنده هم میشن  برات بنویسم (شوهر بنده یک برادر دارن که شغلش آزاده و همسرشون که جاری بنده میشن معلم مهد کودک هستن ) ستاره خانم در تاریخ ٢٠/٨/٨٩ روز پنجشنبه در بیمارستان میلاد در ساعت ٢٠ شب به دنیا اومدن هر چند که همه ما که شامل پدر ،‌مادربزرگ ، خاله ،‌عمه و بنده زن عمو میشدیم بیچاره شدیم ولی اشکمون درامد که به دنیا بیان آخه ستاره خانم تصمیم گرفته بودن لج کنن مادر بیچاره اش ساعت ٨ صبح بردن اتاق عمل و ساعت ٨ شب به ما خبر دادن که که نوزادتون به دنیا اومد حالا بگذاریم این ستاره خانم دختر بسیار شیرینی هست و ارتباط بسیار خوب...
23 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ما می باشد