عسل عسل ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس ما

بدون عنوان

کنجد عزیم سلام حال و روز مامان بدک نیست با کمک داروها خیلی بهترم و بی صبرانه منتظر شما . این هفته تولد دختر عمه ستیا است و عمه جون تصمیم گرفته یک جشن تولد خانوادگی بگیره .آخر سالی خیلی سخته ولی جه میشه کرد دیگه . این ستیا خانم پارسال ٢٠ اسفند تصمیم گرفتن به این دنیا تشریف بیارن چه روزهای سختی بود آخر سال همهجا شلوغ و از همه بدتر زردی گرفتن این خانم بلا شب عید ! ولی خوب دیگه همه یاین ها تموم شد و الان عشق عمه یک ساله شده (((ستیا خانم تولدت مبارک ))) یکشنبه ٢٠/١٢/٩١ وقت غربالگری داریم ، استرس دارم ولی امیدوارم صحیح و سالم باشی کنجد  مامان و لبهای من و بابایی رو برای یک باره دیگه بخندونی . ...
15 اسفند 1391

ولنتاین مبارک

کنجد جونم ببخشید که خیلی دیر میام این جا ، آخه حالم اصلا " خوب نیست و سرم هم خیلی شلوغه جبران میکنم عزیزم دلم . امروز ولنتاین یا همون روز عشقه . دیشب بابایی منو و شما رو سورپرایز کرد قرار بود بریم خونه عمه و بابا بزرگ به من زنگ زد که آماده بشم خیلی طول کشید تا بیاد نگران شدم تو همین فکرا بودم دیدم زنگ در آپارتمان رو زدن و بابایی با یک ساک خوشکل اومد تو من و شما رو محکم بغل و کرد و کلی ماچمالی و کلی کادو بهمون داد باورم نمیشد حوصله این کار رو داشته باشه ولی خوشتیپ منه دیگه ازش بعید هم نبود بابایی یک جفت گوشواره به شکل ستاره و با عروسک گوسفند قرمز ، یک جعبه شکلات و یک گل رز قرمز و مشکلی بهم داد واقعا" ذوق کردم ، کنجئ جونم نگی چه ماما...
26 بهمن 1391

بدون عنوان

  کنجد جون از پنجشنبه تا حالا حال مامانی اصلا" خوب نیست قرارمون نبود ها ! پنجشنبه: شب با اصرار بابایی قرارشد شام با یکی از دوستامون که تولدش بود بریم بیرون من اولش مخالفت کردم چون حالم زیاد مساعد نبود ولی بلاخره قبول کردم و رفتیم و خوش گذشت جمعه : صبح با سر و صدای همسایه طبقه ی بالایی مون از خواب پریدم و سر درد بدی گرفتم ولی بابایی طبق معمول جمعه ها در خواب ناز بودن شنبه: از صبح حالت تهوع شدید داشتم و سرگیجه داشتم میمردم رفتم سر کار ولی نتونستم تحمل کردم و رفتم خونه ی مامانی حسابی خوابیدم و استراحت کردم تا حالم بهتر شد در ضمن جوجه ی خاله هم اومده بود و کلی باهاش حال کردیم یکشنبه : ‌با بابایی رفتیم آزمای...
1 بهمن 1391

من و کنجد و دکتر

دیروز برای اولین بار رفتم دکتر ،‌اولش خیلی اضطراب و تپش قلب داشتم ولی بعد از این که خانم دکتر رو دیدم خیلی آروم شدم عزیز دلم شما ٥ هفته و ٢٣ روزه هست که تو دل مامانی کنجد جون خانم دکتر برای سلامتی شما کلی سفارش بهم کرد و یک عالمه دارو بهم داد و یک عالمه آزمایش برام نوشت  که هر کدومش خیلی زمان می بره ولی باید انجام داد دیگه عزیز دلم من فعلا" حالم خوبه فقط یک کم حالت بی قراری دارم امیدوارم خدا کمکمون کنه و من و شما دوران خوبی رو با هم بگذرونیم ...
1 بهمن 1391

ما دوباره آمدیم .

سلام دوستای عزیزم خیلی وقت بود که به این خونه سر نزده بودم ولی به خدا هزار و یک دلیل واقعی داشتم ولی بلاخره اومدم با یک دنیا حرف و یک دنیا عکس و یک خبر خوب . توی پست بعدی خبر خوبم رو می گم حتما " قول میدم ...
26 دی 1391

کنجد جون

سلام دوستای عزیزم اولین چیزی که می خوام بگم این هست           نی نی من تو راهه از امروز تصمیم دارم براش همه اتفاقات رو بنویسم تا وقتی به امید خدا به دنیا اومد بدونه چه روزهایی را باهم گذروندیم کنجد مامان این اسم رو بابایی روت گذاشته چند روزی بود که حالم اصلا" خوب نبود مدام سرگیجه و دل درد داشتم و کمرم شدید درد میکرد ولی کلا بی خیال شدم آخه بابایی نبود و رفته بود مشهد و منم رفته رفته بودم خونه ی مامانی یکشنبه صبح رفتم سر کار اصلا" حالم خوب نیود و خاله پری هم نیومده بود یک دفعه یادم اومد که چند روزی هست عقب افتادم تصمیم گرفتم برم داروخانه و بی بی چک بخرم ولی سرم خیلی شلوغ بود...
26 دی 1391

عشق خاله دندون دار شد !

الهی من قربونت برم عسلم اگه بدونید چه قدر ذوق کردم وقتی خواهری زنگ زد و گفت امیررضا دندون در آورده تقریبا " ذوق مرگ شدم و سریع به همه خبر دادم مامانم جیغ کشید و کلی قربون صدقه اش رفت برای همین قرار گذاشتیم تا داییم تهران هست یک جشن دندونی برای پسملمون بگیریم برای همین زودی زنگ زدیم به همه و برای پنجشنبه شب همه رو دعوت کردیم بماند که بیچاره شدیم ولی عیبی نداره یک دفعه که بیشتر نیست خواهری تقریبا جو گیر شده بود و کلی غذا درست کرد من بیچاره هم که کذت هستم دیگه مسئول خریدن کیک مرتب و تمیز کردن آشپزخانه و اتاق خواب ها و درست کردن سالا الویه و سالاد ماکارونی و سالاد فصل به همراه تزئیناتش که باید به شکل دندون می بود فکر کنید چه اشکی ازم در آومد و...
1 مهر 1391

شماره 11

دیشب دایی کوچیکم با خانواده اش از اصفهان اومدن ،‌قبل از رسیدن زنگ زدن و گفتن داریم می آییم دیدن نوه ها وقتی به خواهر شوهری گفتم این شکلی شد  و گفت بعد از ٦ ماه الان که که من رفتم سرکار آخه من چقدر بیچاره هستم بعد از ظهر رسیدن و رفتن خونه ی مامان این ها من وهم رفتم کمک مامانم شوهری هم که عاشق داییه کوچیکه است با کله تشریف آوردن . شب خوبی بود دور هم کلی خندیدیم  و خوش گذشت داداش بزرگم توی کارش به یک مشکل خیلی بزرگ برخورده براش دعا کنید ممنون خدایا میدونم خیلی بزرگی و کار دادشیم خیلی کوچیک ولی به بزرگی خودت یک باره دیگه عظمت خودت رو بهش نشون بده آمین ...
29 شهريور 1391

شماره 10

دیروز هم طبق معمول ما خونه مامان این ها بودیم و خواهری هم چند روزی هست که اومده اون جا ! الهی بمیرم برای جوجه اش سرما خورده . بچم اینقدر بی حال بود که نگو ادم دلش کباب میشه وقتی میبینه یک جوجه کوچولو بیماره و تب داره چشم هاش یک خط شده بود و آب ریزش بینی داشت بدترین قسمتش هم این بود که باید دارو می خورد و طبق معمول خاله باید این کار رو انجام می داد چون هیچ کس توانایی اش رو نداشت ( به قول داداشم قصی القلب ) هستم اینم یک عکس از جوجه بعد از این که دارو خورده و خوابیده   ...
25 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ما می باشد